Wednesday, June 14, 2006


چه روشنائي بيهوده اي در اين دريچه ي مسدود سرکشيد. چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند که دستهاي تو ويران خواهد شد و من نگاه نکردم.
ستاره هاي عزيز ،
ستاره هاي مقوائي عزيز ،
وقتي در آسمان دروغ وزيدن مي گيرند ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سرشکسته پناه آورد؟ چرا نگاه نکردم ؟

.و تو اي قلب معصومرا اينجا غريب مي يابد
بازي است که در قفسي اسير مانده و بي تابانه خود را به در و ديوار ميکوبد و براي پرواز بيقراري ميکندآنچه
هست سيرش نمي کند و هستي را در برابر خويش اندک مي بيند خويش را در انبوه مردمي عاري از معني فاقد روح و احساس و پست و خوش گرفتار مي بيند و با اين زمين و آسمان و هرچه در او هست بيگانه میشود افسانه من به پايان رسيده است و احساس مي کنم که اين آخرين منزل است.
بر لب بحر فنا منتظرم .
بتم شکسته ،
برج تورم خاموش و مناره ي معبدم دود زده
، ديگر نه آواي رحيلي،
تنهايي آرامگاه جاويد من است و درد و سکوت همنشين تنهائي جاودانه ي من

No comments: