Sunday, December 3, 2006


زمان به سرعت می گذرد ...
دوازدهمین روز برج کمان ...
من امشب وارد بيست و سوین سال زندگيم مي شوم
و باز هم مثل هر سال احساسات يكروزگي خودم را مرور مي كنم
احساسم ذره اي تغيير نكرده و روحم مثل هميشه در درك گفته هاي تو عاجز مانده !!!
بيست و سه سال از اين اتفاق مي گذرد ...
و من هنوز هم درك نكرده ام كه چرا انسانها معتقدند لحظه تولد زيباترين لحظه زندگي ست !!
کودکی را به خاطره سپردم ،
نوجوانی را پشت سر نهادم ،
به جوانی رسيدم ،
حربه ی کودکيم اشک و حربه ی نوجوانيم فغان بود ،
اما ....
اکنون در برابر تو حربه ای ندارم .
اما نه ...
كمي بيشتر كه فكر مي كنم نقطه هاي روشني در ذهنم احساس مي كنم
و صداي ضربان قلبم را مي شنوم كه بلندتر شده
انگار وجود نزديك تو را به من گوشزد مي كنند .
و من باز هم متوجه مي شوم كه تنها مسبب احساس دوري از تو و احساس خلاء خودم بوده ام !!
تمام بودن ما در برابر ابدیت لحظه‌ای بیش نیست !!
من به خودم رسيده ام ....
به يك باور بيست و سه ساله ی گنگ مبهم
و هنوز هم خودم را پيدا نكرده ام
و نمي دانم كه اصلا چرا هستم و چرا بايد باشم !!!
( بيست و سه سال از اين اتفاق مي گذره و من هنوز هم درك نكردم كه چرا انسانها معتقدند لحظه تولد زيباترين لحظه زندگي ست !!!)
من خودم را مي بينم كه هر روز مثل ديروز از خواب بيدار مي شود و تمام كارهاي تكراري ديروز را انجام مي دهد
مثل يك رباط يا يك عروسك كوكي ....
من خودم را مي بينم كه هر روز در جستجوي چيز تازه ايست و نمي داند كه آن چيست فقط مي گردد و پيدا نمي كند و باز هم مي گردد و مي گردد اما.....
من خودم را مي بينم و دلم را كه هر روز با من قهر مي كند و هر وقت هم فرصت پيدا مي كند مدام بهانه مي گيرد و بيقراري مي كند و هنوز هم نمي دانم كه حرف حسابش چيست!!!
من خودم را مي بينم كه گاهي احساس مي كند به آخر خط رسيده و مرگ را به هر چيز ديگري ترجيح مي دهد و گاهي آنقدر شاد است كه قلبش مثل قلب يك گنجشك مي زند و دلش مي خواهد كه زمان بايستد وحركت نكند ...
من خودم را مي بينم ...
خودم را و تمام صفات خوب و بدم را....
و گاهي تصوير مبهمي از پيري و مرگم را مي بينم و تصويري از سنگ قبرم و قطره اشكي را كه ممكن است براي من و به خاطر من از گونه اي به زمين بچكد ....
و حال من به يك باور بيست و سه ساله از خودم رسيده ام
و بعد هراسان مي شوم كه من كه هستم چه هستم و چرا بايد باشم و اصلا به كجا بايد برسم ؟؟؟
احساس مي كنم كه خودم را گم كرده ام ....

من گم شده ام در اين باور بيست وسه ساله ام ....

No comments: