
من خودم را گم کرده ام
میجویم
میپویم
میخوانم
اما نمی یابم
من خود را در جایی گم کرده ام
و یا شاید خود را گوشه ای جا گذاشته ام
وای خدای من !
چقدر خسته ام
از پوییدن و نیافتن
از گشتن و باز گم تر شدن
دیگر دستی نیست تا مرا پیدا کند
و من تنها ماندم
و اینگونه از خود میگریزم
از همان خودی که گمش کردم
تلاشی بیهوده
نا امیدانه تکیه میزنم بر ثانیه ها
چقدر از شمردن ثانیه ها بیزارم
نا امیدانه ثانیه ها را میگذرانم
شاید در گوشه ای بیابمش
تکیه گاه من کجاست ؟
همه می پرسند خانه دوست کجاست !
ولی من فریاد میکنم : خانه دوست را میدانم ،
بگوئید دوست کجاست ؟