Thursday, December 28, 2006



نگاه کن
همين گوشه ...
اين گوشه رو ميگم ، کجا رو نگاه ميکنی ؟
همين گوشه از دلم که نشسته ای
تاريک شده ... ،
همين گوشه از دلم به اندازه ی ، به اندازه ی ، ... ، به اندازه چی بگم اخه ؟
اهان ، به اندازه ی تمام وجودت
به خاطر نبودنت ،
تنگ شده ...
دلم گرفته !!!

Thursday, December 21, 2006


EmShab aValin Shabe ZemeStaniSt va deraZ Tarin Shabe Sal


Shabe Shokhio ajil


Shabe Sorkhie anaro ,Shirinie hendaVane


Shabe garmie ataShe heSe dore ham jam Shodan


Shabe milade MEHR (mitra) ShABE YALDA .


MEHR ;


IZade foroogh


Negahbane peYman


PoShtibane jangaVaran Va raSt gooYano doroStkaran,dar in Shab Zade miShaVad Va aZ roZe ba'd bar toole modate rooZ roShanaee afZoode miShaVad MEHR haman fereShteYe mogharabiSt ke Dar rooZe daaVari dar naZde khodaVand neShaSte.
Age emShab Nane Sarma gerYe kone BAROON miad,Age gardaNbaNde almaSeSho pare kone TAGARG Va Age panbehaYe lahafeSho biron beriZe BARF miad.
ba omide daShtane Shabi khoSh.

Thursday, December 14, 2006


من خودم را گم کرده ام

میجویم

میپویم

میخوانم

اما نمی یابم

من خود را در جایی گم کرده ام

و یا شاید خود را گوشه ای جا گذاشته ام

وای خدای من !

چقدر خسته ام

از پوییدن و نیافتن

از گشتن و باز گم تر شدن

دیگر دستی نیست تا مرا پیدا کند

و من تنها ماندم

و اینگونه از خود میگریزم

از همان خودی که گمش کردم

تلاشی بیهوده

نا امیدانه تکیه میزنم بر ثانیه ها

چقدر از شمردن ثانیه ها بیزارم

نا امیدانه ثانیه ها را میگذرانم

شاید در گوشه ای بیابمش

تکیه گاه من کجاست ؟

همه می پرسند خانه دوست کجاست !

ولی من فریاد میکنم : خانه دوست را میدانم ،

بگوئید دوست کجاست ؟

Sunday, December 3, 2006


زمان به سرعت می گذرد ...
دوازدهمین روز برج کمان ...
من امشب وارد بيست و سوین سال زندگيم مي شوم
و باز هم مثل هر سال احساسات يكروزگي خودم را مرور مي كنم
احساسم ذره اي تغيير نكرده و روحم مثل هميشه در درك گفته هاي تو عاجز مانده !!!
بيست و سه سال از اين اتفاق مي گذرد ...
و من هنوز هم درك نكرده ام كه چرا انسانها معتقدند لحظه تولد زيباترين لحظه زندگي ست !!
کودکی را به خاطره سپردم ،
نوجوانی را پشت سر نهادم ،
به جوانی رسيدم ،
حربه ی کودکيم اشک و حربه ی نوجوانيم فغان بود ،
اما ....
اکنون در برابر تو حربه ای ندارم .
اما نه ...
كمي بيشتر كه فكر مي كنم نقطه هاي روشني در ذهنم احساس مي كنم
و صداي ضربان قلبم را مي شنوم كه بلندتر شده
انگار وجود نزديك تو را به من گوشزد مي كنند .
و من باز هم متوجه مي شوم كه تنها مسبب احساس دوري از تو و احساس خلاء خودم بوده ام !!
تمام بودن ما در برابر ابدیت لحظه‌ای بیش نیست !!
من به خودم رسيده ام ....
به يك باور بيست و سه ساله ی گنگ مبهم
و هنوز هم خودم را پيدا نكرده ام
و نمي دانم كه اصلا چرا هستم و چرا بايد باشم !!!
( بيست و سه سال از اين اتفاق مي گذره و من هنوز هم درك نكردم كه چرا انسانها معتقدند لحظه تولد زيباترين لحظه زندگي ست !!!)
من خودم را مي بينم كه هر روز مثل ديروز از خواب بيدار مي شود و تمام كارهاي تكراري ديروز را انجام مي دهد
مثل يك رباط يا يك عروسك كوكي ....
من خودم را مي بينم كه هر روز در جستجوي چيز تازه ايست و نمي داند كه آن چيست فقط مي گردد و پيدا نمي كند و باز هم مي گردد و مي گردد اما.....
من خودم را مي بينم و دلم را كه هر روز با من قهر مي كند و هر وقت هم فرصت پيدا مي كند مدام بهانه مي گيرد و بيقراري مي كند و هنوز هم نمي دانم كه حرف حسابش چيست!!!
من خودم را مي بينم كه گاهي احساس مي كند به آخر خط رسيده و مرگ را به هر چيز ديگري ترجيح مي دهد و گاهي آنقدر شاد است كه قلبش مثل قلب يك گنجشك مي زند و دلش مي خواهد كه زمان بايستد وحركت نكند ...
من خودم را مي بينم ...
خودم را و تمام صفات خوب و بدم را....
و گاهي تصوير مبهمي از پيري و مرگم را مي بينم و تصويري از سنگ قبرم و قطره اشكي را كه ممكن است براي من و به خاطر من از گونه اي به زمين بچكد ....
و حال من به يك باور بيست و سه ساله از خودم رسيده ام
و بعد هراسان مي شوم كه من كه هستم چه هستم و چرا بايد باشم و اصلا به كجا بايد برسم ؟؟؟
احساس مي كنم كه خودم را گم كرده ام ....

من گم شده ام در اين باور بيست وسه ساله ام ....