
چشم مستی که مرا شب, همه شب می نگریست
صبح دیدم که به اندازه یک ابر گریست
کاش از روز ازل دوست نمی داشتمت
زیر لب زمزمه میکردو مرا می نگریست
پا به پا کردم و در دل هوس ماندن بود
که تو گفتی سر درد سرم نیست مایست
آتش خشم پر از قهر تو میگفت : برو
جذبه چشم پراز مهر تو میگفت: بایست
کاش ای کاش که بی واهمه میدانستم
راز این چشم به خون خفته بیدار تو چیست
گل من بر تو چه رفته است که برروی لبت
دیگر آن خنده جادویی بی شائبه نیست
عاشقت هستم اگر چه هدفی بیهوده است
دوستت دارم اگر چه سخنی تکراری است
No comments:
Post a Comment