
زمان آغاز میشود
از نقطه ای نامعلوم
راه طولانیست و مقصد ناپیدا
نمیخواهم قدم بزنم
میخواهم با تمام قوا بدوم
میخواهم رم کنم
بتازم
چهار نعل
مانند اسبان افسار گسیخته
میخواهم رها باشم
از آدمها
از افکار ناتمام زندگی
از حصاری که سخت مرا در بر گرفته
میخواهم رها باشم
دلم برای پیله ابریشم میسوزد
میدانم چه دردی میکشد پیله ابریشم پروانه شدن را
میخواهم رها باشم
از خود نیز دور باشم
از تو
از زندگی
از حسرتها
از جدایی ها
از دوستی ها
از عشق
از تنفر
از شنیدن واژه ( نه ) میگریزم
خود را دیگر نخواهم فریفت
قسمت شاید این باشد که من با خود بمانم
قسمت شاید این باشد که همچنان بتازم
به مقصدی نامعلوم
قسمت شاید این باشد که منتظر بمانم تا لحظه وداع
چه زیبا گفته اند :مثل نسیم بی آنکه بخواهندت مهربانی کن و بگذر
و من میگذرم
بدون آنکه فرصت مهربان بودن داشته باشم
من میگذرم
من سکوت میکنم باقی عمر خود را به پاس مهربانیهای تو
من سکوت میکنم باقی بودن خود را به احترام اولین سلام گرم تو
من سکوت میکنم باقی عمر خود را و در سکوت برایت لحظات زیبایی را آرزو میکنم
آری .
من میگذرم
لحظه تقسیم فرا میرسد
یکی تو
یکی من
درد دوریت مال من
وصالت مال دیگری
نیشخندت مال من
لبخندت مال دیگری
غمت مال من
شادیت مال دیگری
سوختن مال من
جوانه زدن مال دیگری
تنهایی ات مال من
دوتا بودنت مال دیگری
دستانت مال من
قلبت مال دیگری
عشقت مال من
عاشق بودنت مال دیگری
چه عدالت زیبایی
انتظار از من
وصال از دیگری
دلواپسی برای
آرامش برای دیگری
یادت برایم کافیست
در فراق شوقیست که در وصال نیست
چرا که در فراق شوق رسیدن است
و در وصال بیم جدایی
برون نمیرود از سرم خیال وصالت / اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت
No comments:
Post a Comment