Thursday, October 19, 2006



یه احساس مبهم...
احساس تلخ بودن...
احساس تلخ زیستن...
احساس تلخ نفس کشیدن...
امروز حال عجیبی داشتم....
تموم راه رو پیاده اومدم...تو یک ظهر پاییزی با خودم درگیر بودم...
پر از بغض...پر از تنهایی ...پر از احساس... پر از حرف بودم...
برای اولین بار دلم برای خودم سوخته بود...
قدم هام تندتر میشد...تمام بدنم گرگرفته بود...
با خودم حرف میزدم...با خدام درد دل میکردم...
احساس کردم حتی اونم دیگه به درد دلام گوش نمیده...خدای من باهام قهر کرده و این بزرگترین دلیل برای اون همه احساس تلخ...
امروز هزار بار به خودم لعنت فرستادم...هزار بار خودم را نفرین کردم و هزاران بار از خودم متنفر شدم...
شاید بعد از مدتها احتیاج به حمایت داشتم...
حمایت...چیزی که من واقعا بهش نیاز داشتم!!!!
میدونی چیه؟؟؟؟
منم
نتونستم
حمایت
را
برای
یکبار
هم
که
شده
تجربه
کنم!!!!
امروز به کمک احتیاج داشتم....به یه همدرد برای تمام دردام...به یه راهنمایی...
دلم آرامش میخواست...دلم میخواست یکی بهم میگفت هی نازنین دیوونه واسه چی می ترسی؟؟؟آخه از چی می ترسی؟؟؟
هی میدونی چیه؟؟
خودمم میدونم ترسم الکیه ولی بازم می ترسم....
هی میدونی چیه؟؟؟
و من امروز با چشمانی پر از اشک این آهنگو زمزمه کنم...
امروز که محتاج توام جای تو خالیست.....
فردا که میایی به سراغم نفسی نیست....
در من نفسی نیست نفسی نیست ........
........................................
........................................
حمایت چیزی که منم بهش احتیاج داشتم...
حمایت................
حمایت...........

Thursday, October 12, 2006



زمان آغاز میشود
از نقطه ای نامعلوم
راه طولانیست و مقصد ناپیدا
نمیخواهم قدم بزنم
میخواهم با تمام قوا بدوم
میخواهم رم کنم
بتازم
چهار نعل
مانند اسبان افسار گسیخته
میخواهم رها باشم
از آدمها
از افکار ناتمام زندگی
از حصاری که سخت مرا در بر گرفته
میخواهم رها باشم
دلم برای پیله ابریشم میسوزد
میدانم چه دردی میکشد پیله ابریشم پروانه شدن را
میخواهم رها باشم
از خود نیز دور باشم
از تو
از زندگی
از حسرتها
از جدایی ها
از دوستی ها
از عشق
از تنفر
از شنیدن واژه ( نه ) میگریزم
خود را دیگر نخواهم فریفت
قسمت شاید این باشد که من با خود بمانم
قسمت شاید این باشد که همچنان بتازم
به مقصدی نامعلوم
قسمت شاید این باشد که منتظر بمانم تا لحظه وداع
چه زیبا گفته اند :مثل نسیم بی آنکه بخواهندت مهربانی کن و بگذر
و من میگذرم
بدون آنکه فرصت مهربان بودن داشته باشم
من میگذرم
من سکوت میکنم باقی عمر خود را به پاس مهربانیهای تو
من سکوت میکنم باقی بودن خود را به احترام اولین سلام گرم تو
من سکوت میکنم باقی عمر خود را و در سکوت برایت لحظات زیبایی را آرزو میکنم
آری .
من میگذرم
لحظه تقسیم فرا میرسد
یکی تو
یکی من
درد دوریت مال من
وصالت مال دیگری
نیشخندت مال من
لبخندت مال دیگری
غمت مال من
شادیت مال دیگری
سوختن مال من
جوانه زدن مال دیگری
تنهایی ات مال من
دوتا بودنت مال دیگری
دستانت مال من
قلبت مال دیگری
عشقت مال من
عاشق بودنت مال دیگری
چه عدالت زیبایی
انتظار از من
وصال از دیگری
دلواپسی برای
آرامش برای دیگری
یادت برایم کافیست
در فراق شوقیست که در وصال نیست
چرا که در فراق شوق رسیدن است
و در وصال بیم جدایی
برون نمیرود از سرم خیال وصالت / اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت

Thursday, October 5, 2006


چقدر زمان طولانی شده
یا شاید ساعت عمر من کند کار میکند ؛
نمی دانم . چیزی را نمیفهمم .
خاطراتم را دوباره بالا میآورم و نشخوار میکنم .
چقدر شیرین است .
طعم خوش دوست داشتن .
نه !
صبر کن .
انگار در این بین چیزی مانده شده .
چه بوی تعفنی میدهد !
امشب اینجا ضیافتی برپاست .
باید پنجر ها را باز کنم .
اینجا بوی نا میدهد .
بوی تعفن .
بوی ماندگی .
فهمیدم ! بو ، بوی تنهاییست
شامه ام را پر میکنم از تنهایی و در سینه حبس میکنمش تا تنها بماند .
تنهایی را حبس میکنم تا تنها برای من بماند .
آری ! من دیگر تنها نیستم .
بغض ، حسرت ، امید ، انتظار ، خاطره و اشک ...
امشب چه جمعیست اینجا .
همه هستند
بنوازید و بخوانید ...
بردی از یادم / دادی بر بادم / با یادت شادم .....
باید برقصیم . همه با هم و در آغوش هم .
چه هم آغوشی زیبایی .
من در آغوش تنهایی
اشک در آغوش صبر
عشق در آغوش غم
امید در آغوش انتظار
و خاطره در آغوش حسرت
باید از این سرمستی فریاد شادی بزنم .
بغض نمیگذارد .
نفسم تنگ آمده
خدایا : چه شده ؟
«در جمع من و این بغض بی قرار جای تو خالیست »
اما تو کیستی؟؟؟
کاش میدانستم