
همیشه این حسرت سنگین گلویم را میفشارد
همیشه این آرزوی محال مغزم را تا انتها میبلعد
همیشه این سکوت سرد روحم را می آزارد
باید چیزی بگویم
مگر نه اینکه منهم از جنس همین خاکم ؟
مگر نه اینکه منهم روی همین حباب خاکی قدم میزنم
سهمم را از زندگی به فراموشی سپردم
این تقدیر نیست !
یکی در گوشم زمزمه میکند :
بشکن سکوتت را
فریاد کن
با تمام وجودت فریاد کن
سکوتت را بشکن
شاید فردایی نباشد
شاید فردایی نباشد تا تو خواستن را فریاد کنی
اشکهایت را رها کن
رها کن تا سیلابی شود و غرورت را بشوید
نقابت را پاره کن
بگذار همه ببینند و بداند که این خطوط از گذشت زمان نیست که بر چهره ات نشسته
بگو
بگو که برزمینت زدند و اینها همان ترک هایی است که از زمین خوردن ها حاصلت شده
اما چگونه میتوان بی حنجره فریاد زد ؟
توان فریاد در من نمانده
باید تاب آورد
میتوانم آیا ؟
No comments:
Post a Comment