
تنها در پي چه مي گردي؟ در اين بيابان بي آب و علف، در اين صحراي محشر ، تو به چه اميدي اينگونه قد برافراشته اي و ايستاده اي ؟تو كه هستي كه اينگونه قامتت راست مانده و سرت آسمان پر ستاره را نظاره گر است؟ حتماً تو از عشق بي بهره اي ! حتماً با شبهاي انتظار ،با شبهاي التهاب ، با شبهاي بي قراري بيگانه اي؟
دير زماني ست مردم اين شهر در خاموشي و انتظار به سر مي برند ودر حسرت يك ديدار سالهاست كه چشم انتظارند…
دير زماني ست مردم اين شهر در خاموشي و انتظار به سر مي برند ودر حسرت يك ديدار سالهاست كه چشم انتظارند…
تو با همه آنها بيگانه اي . تو با تمام خلوت هاي شبانه غريبه اي . تو از سرزمين ديگري . سرزميني كه در آن هيچ چشمي تا به صبح به انتظار محبوبش ننشسته است . تو از سرزمين انسانهايي هستي كه هيچ وقت نگاه پر از التماس عاشق را ملتمسانه نديده است . خسته ام . ديگر از اينهمه انتظار و اينهمه خودفريبي به تنگ آمده ام . مي خواهم درونم را فرياد كنم ولي آيا گوشي شنوا خواهم يافت ؟
آيا حنجره ام توان فرياد كردن دارد؟ آيا بغض سنگين چند ساله ام به من امان باريدن خواهد داد؟ كاش مي شد و كاش مي توانستم در اين دل شب فرياد كنم همه آنچه را كه در دل پنهان دارم …
كاش …………